مهرناز جونمهرناز جون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

مهرناز زندگی مامان وبابا

بازم مریضی....

عزیز دلم قربون شکل ماهت برم 3روزه مریضی ومن وبابایی حسابی نگرانتیم تو این یه ماه اخیر این ویروسای لعنتی ول کن نبودن تا می اومدی خوب بشبی باز می اومدن سراغت خدایا همه ی مریضارو شفا بده مخصوصا این بچه های طفل معصوم که رو تخت بیمارستانان از مریضیت بگم که از 4شنبه شب خودشو نشون داد با تب ودل درد واسهال شب تا صبح تو تب سوختی با استامینوفن می اومد پایین اما لحظه ای دوباره می رفت بالا ظهر5شنبه مادرجونو اقاجونو داییها اومدن خونمون تا اونارودیدی خیلی خوشحال شدی ومریضیتو فراموش کردی ولی چشمات داد میزد تب داری وبیحالی خداروشکر اسهالت قطع شدولی بردیمت بیمارستان دکترم طبق معمول گفت ازمایش خون انجام بده چون خیلی واسه رگ پیدا کردن اذیت میشی نبردیمت ر...
17 آذر 1392

روزهای بی تکرار

  بزرگ شده ام آنقدر بزرگ که دیگر مثل روزهای کودکی دلم هوای بزرگ شدن نکند آنقدر بزرگ شده ام... که دیگر کفش های پاشنه دار مادرم را نپوشم خودم چند تایش را دارم آنقدر بزرگ شده ام... که هر وقت دلم میخواهد به پارک بروم هر چقدر دلم میخواهد به شهر بازی بروم هر چقدر دلم میخواهد هر کاری دلم میخواهد بکنم اما حالا!! نه دلم میخواهد بزرگ شوم نه دلم کفش پاشنه دار میخواهد نه پارک نه شهربازی نه...  با تمام وجود دلم کودکی ام را میخواهد ....   ...
14 آذر 1392